فیلم رو دیدم و به علتِ غم نگاه این دختر پی بردم . فیلم ناراحت کننده ای بود . آخرین باری که بخاطر فیلم گریه کردم برمیگرده به اسفند ۹۷ ، با دیدن سریال آقای آفتاب . اون هم یه سریال در همین مایه ها بود و باید اعتراف کنم سریال آقای آفتاب با اونهمه جلال و جبروت از هیچ لحاظ حتی حتی شخصیت اصلی مرد که کلی طرفدار داره به پای این فیلم سینمایی ۲ ساعته نمیرسید ! بنظرم این فیلم قابلیت سریال شدن داشت واقعا ناراحتم چرا سریال نشد . یکم غم برای این کره ای های سرخوش خوبه والا . همه ش علاقه های سطحی و آبکی . خوب بود یکم بیشتر از دو ساعت این فیلم رو میدیدن . شکوه ِ معصومانه و غمبار ِ آخرین شاهزاده رو میدیدن . عشق نجیب و سراسر احترام ِ جانگ هان به شاهزاده رو میدیدن ، تا میفهمیدن عشق یعنی چی کلا . از عشق فقط یچیز یاد گرفتن .
این نگاه بیشتر از اونکه عاشق باشه ، نجیب و محترم ِ ؛
اینجا روش نمیشد تو چشم های شاهزاده نگاه کنه :)
در کل فیلم و در تمام عمر درون فیلم ثابت کرد که هیچ لحظه ای از شاهزاده غافل نیست . مثل اینجا اون لحظه خواستم برای نگاه شاهزاده بمیرم
این تکه رو صدبار نگاه کردم . تنها لحظات خوب و آرام این دو نفر بود .
البته شاهزاده بخاطر رستوران نگفت "ممنونم" ها :) بخاطر این بود که اگه کل زندگی و خانواده ش رو به بدترین وجه از دست داد ، این پسرم کنارش هست و مراقبشه و اینجوری نگاهش میکنه :) :D
کاش بجای آقای آفتاب ، سریال این فیلم رو ساخته بودن یجورایی انگار اقتباس از همین فیلم بود . حرصم میگیره تو اون فیلم شخصیت اصلی زن رو خواستن مثل شاهزاده دوک هه نشون بدن . درسته چهره ش معصوم و دوستداشتنی بود ولی به پای این دختر نازم نمیرسید . حظ میکنم از وقار و متانتی که از اعضا و جوارحش میریزه :) اخه یه جفت چشم چقدر میتونه آرامش و غم رو در خودش جا بده .
حتی شخصیت مرد ، با اینکه اون شخصیت هم نجیب و موقر بود باز هم به پای نجابت و حمایت همیشگی این پسرم نمیرسید . هرچقدر اون طرفدار داشت و این بیچاره ی طفل معصوم ، تنها و غریب بود . کره ای ها لیاقت ندارن :/ حقشون همون احساسات سطحی و بیخوده .
اگه با نفس فیلم کره ای مشکلی ندارید ، حتما این فیلم رو ببینید . پایانش هم بهترین حالت ممکن رو داره . نگران نباشید
به -ز- گفتن " با اینا ( من و فاطمه ) نگرد . دختر های خشک و اخمویی ان مثل ما نیستن ، نه حرفی میزنند نه شوخی میکنند . خودتو با این دو نفر خراب نکن . تو مثل اونا خشک نیستی "
هر چقدر فکر کردم یادم نیومد چه وقتی اخم کردم بهشون . غیر این نبوده که جواب سلامشونو همیشه با خوشرویی دادم با لبخند . درسته هیچوقت باهاشون شوخی نکردم و تو روشون نخندیدم ولی اگه جدی بودم ، خوش اخلاق هم بودم . دست دادم . معاشرت کردم و احترام گذاشتم . غیر این نبوده که همیشه "جان" و "عزیزم" پس و پیش اسمشون آوردم . از همه مهم تر نمک خونهمون رو خوردن
جلوی فاطمه بروز ندادم که چقدر چقدر قلبم از این وقاحت و بی شعوری شکست . حتی الان بغضم گرفته
اینها نه تنها ظرفیت شوخی کردن ندارن , بلکه ظرفیت احترام گذاشتن رو هم ندارن . وقتی همون لبخند و معاشرت رو ازشون دریغ کردم معنای خشک بودن رو خیلی خوب درک میکنند .
و البته من درک کردم که قریب به اتفاق آدم های اطرافت ، خیر خواهت نیستن . بقول مادر پناه میبرم به خدا از آن کسی که چشمش با من است ولی قلبش در اندیشه ی من است !
داشتم لیست وبلاگ هایی که دنبال میکنم رو نگاه میکردم ، متوجه شدم یکی از وبلاگ ها از خرداد ننوشته نوشته بود " دیگه نمینویسم "
مگه میشه دیگه ننوشت
منم یه مدت هایی رو وبلاگ ننوشتم . یه بازه ۵ ماهه . یه بازه دو ماهه . یه بازه ۱۰ روزه . ولی همیشه درحال نوشتن بودم اینجا نباشه ، کاغذ و دفتر پیدا میکنم و مینویسم . کسی که از سن ۱۱،۱۲ سالگی نوشته نمیتونه ننویسه . هنوز دفتر خاطرات اون سالهارو دارم . دفتر خاطرات یکسال اخیر رو هم سر جریان خواستگاری نافرجام ماه رمضونی پرت، کردم بالای کمد دیواری که دستم بهش نرسه .
پرسید : خسته ای
گفتم : کتف و کمرم زود درد میگیره با هر ظرف شستنی .
دیگه نگفتم وقتی زیاد ظرف بشورم اذیت میشم . نمیتونستم به میزبان بگم چون یه کولبار ظرف خونه ت رو شستم کمر درد گرفتم .
گفت : پس تا حالا سختی نکشیدی .
به هیچی فکر نکردم و گفتم : نه .
گفت : هیچ کار نکرده کمر درد داری ؟! نه ازدواجی نه بچه ای
این سوالیه که خودم بارها عاجزانه از جسم ضعیف و اینده ی نامعلوم خودم میپرسم بار ها خودم رو در مقام خانم خونه تصور کردم که مهمان های زیادی داره و باید پخت و پز و پذیرایی و شستشو ظرف ها و خودش انجام بده . وقتی تصورات و نگرانی هامو درمیان میگذارم دلداریم میده و امیدوارانه میگه که خب اونموقع همسرت حتما کمکت میکنه .
اون همسر بنده خدا اگه بدونه چه انتظارات بیشماری دارم والا .
دوباره خواب کربلا دیدم
دوباره تپش قلبم نامیزون شد
دوباره خواهش دلم رو شد
دوباره .
بخشی از خواب ُ تعریف کنم ؛
این خواب یه پشت صحنه ای داره یعنی دیشب من بعد از اینکه نماز خوندم یادم افتاد که داداش یه مدته نماز نمیخونه . میخواستم برم پیشش و باهاش صحبت کنم ولی یاد دفعات قبل افتادم که نتیجه ای نداشت . بخاطر همین ترجیح دادم هیچی نگم فعلا .
دیشب چه خوابی دیدم حالا ؟!
خواب دیدم که با داداش رفتم کربلا . داداش برام تعریف میکنه که رفته یه مسجدی تو شهر کربلا . بچه های دانشجو تحویلش نگرفتن ناراحت شده ولی یکی از خادم های مسجد بلند شد اومد سمت داداشم و یه برگه بهش داد و گفت : همیشه بیا همینجا نماز بخون .
امیدوارم داداش دوباره به سمت نماز برگرده . چون نماز نخوندنش نه تنها روی خودش تاثیر منفی داره روی من هم تاثیر منفی گذاشته . درسته که گفتن نماز نخوندن یک نفر بر روی بقیه تاثیر منفی داره همونطور که نماز خوندن یک نفر تاثیر مثبت داره برای جامعه ی اطرافش .
چشم شیطون کور ، حال امشبم خوبه . انگار هزاران کبوتر خنده درونم محبوس شده که امشب میخوام همهشونو رها کنم . امشب خودمونیم و خودمون . خداروشکر که دیگه قرار نیست فیلم یلدا صد و یک هزار بار دیگه تکرار بشه و بجاش برنامه ی رشیدپور میبینیم و پایتخت ۲ که قراره از شبکه یک پخش بشه . اینم یه نوع خوش حالی کوچک ِ که شاید از نظر یه سری ها مسخره باشه . ولی من هربار که گرفته ام میرم اینستا و Igtv های پایتخت میبینم و دلم وا میشه . گفتم اینستا این مدت هنر پنج انگشت دخترهای مردم دیدم و به دست های خودم نگاه کردم و غصه خوردم . دسر یلدایی چیزکیک یلدایی چمیدونم حکاکی روی هندوانه تزئین یلدایی و هزاران نوع خوراکی که پسوند یلدایی داره . ما یه سال خواستیم هنر به خرج بدیم ، از این مدل ها هست که لیوانو تا نصف پر میکنن از انار بعد یه تیکه خیار میذارن وسطش و سیب به شکل گل میچسبونن بالاش . کلن یچیزی شد که اصلا معده ت نمیکشید بخوریش :/ طفلکی مامانم با به به چه چه خورد !
خلاصه آره خوش به سعادت همسر اینده که من هیچکدوم از این هنر های اشپزی رو بلد نیستم . و بدا به حال من که حرفی ندارم در جمع خانواده ی شوهر - خواهر شوهر و مادر شوهر پیشفرض
درباره این سایت